سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یار درونی


سیر انفسی در ماه مبارک رمضان اغاز میشود.سفری از خود به خود.شناورشدن در خود.برای چه؟چون( من عرف نفسه فقد عرف ربه).هیچ راهی محکمتر از شناخت خود، برای شناخت خدا نیست.

در عرفان اسلامی،مدام حرف از شریعت و طریقت و حقیقت است برای اشنایی بیشتر به نظرات امام خمینی رحمه الله در این باره توجه کنید. ما به میزان درک خود و ظرفیت خود وارد این مباحث میشویم.

منظور از شریعت همان احکام اسلامی است و انجام فرایض واجب و پرهیز از حرام.مهمترین وظیفه ما متشرع بودن و انجام دقیق احکام اسلامی است.

شریعت یعنی قانون .اما یادمان باشد هرچه افراد در سطح پایینی باشند قوانین و بکن و نکن را باید بیشتر به انان یاداوری کرد و نیز با گاهی با اکراه گردن مینهند.مثلا قوانین راهنمایی و رانندگی،اگر فردی در سطح پایینی از شعور اجتماعی باشد اگر در چهارراه پلیس نباشد با خوشحالی چراغ قرمز را رد میکند و احساس افتخار و یا زرنگی نیز میکند و یا با دیدن پلیس کمربند میبندد و سرعت ماشین را کم میکند اما اگر فردی با فرهنگ بالای اجتماعی باشد میداند بستن کمربند و سرعت مجاز برای سلامتی خودش است و رعایت قانون برای حفظ نظم و امنیت و ارامش جامعه لازم است پس نیازی به پلیس ندارد حتی اگر مطمئن بود پلیس نیست و یا عجله داشت به هیچ وجه قوانین را نادیده نمیگیرد.

ویا یک معلم برای دانش اموز تنبل مجبور به دادن تکالیف بیشتر و گذاشتن قوانین است مثلا مدام از او امتحان بگیرد و تکالیفش را چک کند و یا برایش برنامه بریزد با والدینش صحبت کند و ....اما برای یک دانش اموز قوی و زرنگ احتیاجی ندارد،میداند او برای درس خواندن امده...خودش دنبال فهم مطلب است چه بگوید چه نگوید او وظایفش را انجام میدهد و حتی فراتر هم میرود و سوالهای بیشتری حل میکند و خودش دنبال جواب است.

انسانهایی که در سطح پایین دینداری هستند فقط به شریعت و ظاهر اعمال کار دارند و باطن ان را نادیده میگیرند و یا اصلا به ان فکر نمیکنند.(البته بر خلاف فرقه ی صوفیه ما معتقد به انجام دقیق و کامل شریعت هستیم و ان را لازمه ی رفتن به مقامات بالاتر میدانیم

مثلا اگر همه ی پیامبران سالها در شهری زندگی کنند که هیچ قوانینی برایشان وضع نشود ،  هیچ گاه با هم نزاع نمیکنند و هیچ مساله ای در زندگی اجتماعی شان به وجود نخواهد امد چون انان به هدفی فراتر از مسایل کوچک دنیا فکر میکنند و نیازی به گفتن باید و نباید ندارند ،خودشان بالفطره رعایت حقوق همه را مینمایند.

شریعت ظاهر است و به باطن کاری ندارد.شریعت راههای بسیاری دارد تا اکثر انسانها حتی پایینترینشان زیر چتر دین بمانند.برای همین رساله ها و احکام متعدد و سهلی گذاشته میشود.مثلا برای نماز در همه ی مواردش دین راه نشان داده.از نظر وضو میگوید اگر اب برایت ضرر دارد اینکار را بکن اگر دسترسی نداری اینکارها را بکن و غیره .در مورد نماز میگوید اگر مسافری شکسته بخوان اگر مریضی نشسته بخوان اگر نمیتوانی خوابیده و یا حتی با اشاره و....ویا در مورد وقت نماز میگوید از اذان ظهر تا غروب وقت داری برای نماز ظهر !الان در فصل تابستان حدود 6 ساعت فرصت داده و نگفته که حتما راس ساعت بخوان تازه اگر هم فردی بنا به عذری نخواند میگوید  قضایش را بخوان و هکذا .

همینطور اگر فکر کنیم در مورد روزه چقدر سهل گرفته شده و چقدر راههای متعدد برای هرفرد که بیمار است میگوید نگیر  ویا اصلا نمیخواهد روزه بگیرد میگوید به سفر برو و ...پس میبینیم که خدا با اسان گرفتن شریعت میخواهد پایینترین افراد را نیز در سایه ی اسلام قرار دهد.

اما طریقت با باطن کار دارد.طریقت به قول خواجه عبدالله صد منزل دارد.طریقت با تفکر اغاز میشود با مطالعه ی درون .ماه رمضان ماه طریقت است.در اوج ماه مبارک که همان شبهای قدر است بالاترین عبادت را تفکر نامیده تا اغازی شود برای انان که میخواهند به شناخت برسند .

در طریقت ابتدای راه صدق و راستی ...میانه :عشق و مستی...نهایت فنا و نیستی

و در تمام راه انچه لازمه راه است محبت است.هیچ کس به اجبار وارد این راه نشده و انچه او را میکشاند محبت و عشق است.

باید از رمضان شروع کردو از منزل صدق.یعنی باید درونت پاک شود از هرنوع نفاقی از هرنوع تعارفی با هر سیاست بازی و نیرنگی.

باید دنبال کرامتهای انسانی باشی.در طریقت باید با تمام جان خدمت کنی حتی برای کسی که قدردان تو نباشد.باید بدانی هر قضیه ای اثرش بر خود توست.اصل قضیه خودت هستی و خودت.اگر ظاهرا خوش رفتاری میکنی ولی باطنا از فرد بدت می اید ان کس که اسیب میبیند خودت هستی.بماند که ان فرد نیز میفهمد که محبتت درونی نیست.

در درونت هم غیبت نکن با کسی جدال نکن همه به تو اسیب می رساند در طریقت نباید دنبال جذب افراد بوداگر حرکاتت از روی صدق و راستی باشد او خود بخود جذب میشود.

ان 72 تن که روز عاشورا ماندند افرادی بودند که جذب باطن امام شده بودند و همه ی انانی که ظاهرا خود را فدایی امام مینامیدند یکی یکی تا شب عاشورا رفتند.

گاهی ما هنوز در ادعاها و ارزوهایمان صادق نیستیم.خدا رحمت کند شهید ابوترابی را که با ناله دعای عهد میخواند و در اخر میگفت خدایا این حرفها دروغ است این ادعاهادر دعای عهد که من بتوانم اینگونه باشم دروغ است اما تو دروغهایم را راست کن.

ما باید قدر خود را بشناسیم مدام دعا میکنیم که شهید شویم اما تحمل زخم کوچکی را نداشته باشیم که نمیشود.میخواهیم از یاران امام باشیم اما تا کار دشواری میخواهند بهانه می اوریم و...نمیگویم دعا نکنیم و این ارزوها را نداشته باشیم نه!بلکه حقیقتا جانمان را نیز اماده کنیم و پرورش دهیم و از خدا صدق و ثبات در ان بخواهیم.








نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 92 تیر 26 توسط یار

همان گونه که تولد حضرت موسی ـ علیه‌السّلام ـ به حکمت و قدرت الهی مخفیانه بود و هیچ اثر شناسی به حمل مادر آن حضرت پی نبرد، جاسوسان و قابله‌‌هایی که مأمور مادر امام زمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشریف ـ بودند، نیز به حمل امام زمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشریف ـ آگاه نشدند و آن حضرت به حکمت و تدبیر خداوند، در سحرگاه نیمه شعبان 255 به قدوم مبارک خود جهان را نورانی کرد.

ماجرای تولد امام زمان به نقل از شیخ صدوق

شیخ صدوق (ره) با سند خود از حکیمه خاتون، (دخت حضرت جواد ـ علیه‌السّلام ـ خواهر امام هادی ـ علیه‌السّلام ـ و عمّه امام حسن عسکری ـ علیه‌السّلام) چنین آورده است که حکیمه خاتون می‌‌گوید:

ابو محمد حسن بن علی ـ علیه‌السّلام ـ (امام عسکری علیه‌السّلام ) مرا نزد خود خواند و فرمود: عمّه جان امشب نزد ما افطار نما. چرا که امشب نیمه شعبان است و خداوند تبارک و تعالی در امشب حجت را آشکار خواهد فرمود، او حجت خدا در زمین خواهد بود.

حکیمه می‌گوید، عرض کردم: مادر او کیست؟ حضرت عسکری ـ علیه‌السّلام ـ فرمود: نرجس.

عرض کردم: فدایت شوم در او نشانی نیست، (آثار حمل در او دیده نمی‌شود)

حضرت فرمودند: مطلب همان است که به شما گفتم.

حکیمه می‌گوید به آن‌‌جا رفتم، سلام دادم، نرجس خاتون آمد، در حالی که کفشم را از پایم بیرون می‌آورد، اینگونه از من احوال پرسی کرد که ای بانوی من و بانوی خانواده، حالتان چطور است؟ من به وی گفتم: تو بانوی من و بانوی خانواده هستی، از این سخن شگفت زده شد و گفت عمّه جان این چه سخنی بود که فرمودی؟

حکیمه خاتون گوید: به وی گفتم: دختر جانم، خدای تعالی به تو امشب پسری عنایت خواهد فرمود، که در دنیا و آخرت سیّد و سرور خواهد بود.

نرجس خاتون شرمگین نشست. وقتی از نماز عشا فارغ شدم، افطار نمودم و بستر خوابم را آماده کرده خوابیدم.

نیمه شب برای نماز شب برخواستم، وقتی از نماز شب فارغ شدم، دیدم نرجس خاتون هنوز خواب است، و هیچ اثری در او نیست. دراز کشیدم و خوابیدم، سپس او برخاست نماز شب گذارد، در این حال به شک و تردید افتادم که حضرت عسکری ـ علیه‌السّلام ـ از اطاقش صدا فرمودند: عمّه جان عجله مکن که امر نزدیک است.

بعد از آن، نرجس خاتون، نماز شب را تمام کرده و در نماز «وِتر» بود که نمازش را قطع کرد، و با ناله از اطاق بیرون رفت.

چون برگشت به وی گفتم: آیا آنچه به تو گفتم، چیزی احساس می‌کنی؟ فرمود: آری عمّه جان امر بزرگی را می‌یابم و احساس می‌کنم.

به وی گفتم: با توکل به خدا مطمئن و آرام باش. شبهه‌ای به خود راه مده، انشاء الله هیچ بیمی نیست.

همانند یک قابله در کنار او نشستم. آنگاه دستم را گرفت و فشرد و ناله کرد و یک کلمه شهادت را بر زبان جاری ساخت.

در آن هنگام حضرت عسکری ـ علیه‌السّلام ـ صدا زد که بر وی «انا انزلناه فی لیلة القدر» بخوان به امر حضرت عمل کردم. در این هنگام لحظه‌ای بین من و نرجس خاتون همانند اینکه پرده‌ای افتاد او را ندیدم، حالتی به من دست داد، فریاد زنان به اطاق حضرت عسکری ـ علیه‌السّلام ـ رفتم.

حضرت فرمود: عمّه جان بر گرد که او را در جای خودش می‌یابی، برگشتم، طولی نکشید که پرده بین من و او برداشته شد، دیدم که آن چنان نورانیتی در او هویدا است که چشمان مرا خیره ساخت. آن گاه ولی خدا را دیدم که بر بازوی راست او نوشته شده «جاء الحق و زهق الباطل انّ الباطل کان زهوقا». (1)

آنرا در دامنم گذاشتم در حالی که پاک و پاکیزه بود. حضرت عسکری ـ علیه‌السّلام ـ فرمود: ای عمّه فرزندم را نزد من بیاور، من ایشان را نزد حضرت عسکری ـ علیه‌السّلام ـ بردم، حضرت دست بر تمام بدن او کشید، حضرت فرمود: ای فرزندم به اذن خدا سخن بگو ای حجت خدا ای بازمانده انبیا و خاتم اوصیا، آن فرزند نورانی لب به سخن گشود ابتدا شهادتین بر زبان جاری نمود و سپس اسامی تمام ائمه اطهار ـ علیهم‌السّلام ـ را تا پدرش گفت و درود فرستاد. (2)

کسانی که از راز تولد امام زمان باخبر شدند

اما کسانی که از این راز با خبر بودند تا وجود مبارک آن حضرت را به عنوان امام و حجت الهی به دیگران معرفی کنند، علاوه بر حکیمه خاتون، عثمان بن سعید، یکی از اصحاب خاص امام عسکری ـ علیه‌السّلام ـ و نایب آن حضرت است که بعد از آن حضرت، نایب اول امام زمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشریف ـ شد.

فردای آن شب، که ولادت امام زمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشریف ـ مخفیانه واقع شد، امام عسکری ـ علیه‌السّلام ـ برای فرزندش عقیقه می‌کند و تنها کسی که اول بار از آن آگاهی پیدا می‌کند عثمان بن سعید است.

او به دستور امام عسکری ـ علیه‌السّلام ـ مأمور به خرید نان و ده هزار رطل گوشت می‌شود و آن را در میان بنی هاشم تقسیم می‌کند. و هم چنین، امام عسکری ـ علیه‌السّلام ـ در جمعی از اصحاب خاص‌‌شان که از جمله، احمد بن اسحاق بود، فرزندش را به عنوان حجت الهی معرفی می‌کند. (3)

بنابراین، ولادت امام زمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشریف ـ که در یک فضای ظلمانی، به حکمت الهی، مخفیانه در شب نیمه شعبان 255 در خانه امام حسن عسکری ـ علیه‌السّلام ـ در شهر سامّرا به وقوع پیوست.

پاورقی:
1. شیخ صدوق، کمال الدین، قم، انتشارات جامعه مدرسین، 1405 ق، ج 2، ص 425 به بعد.
2. مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، بیروت، مؤسسة الوفاء، ج 51، ص 13 ـ 28.
3. غفار زاده، علی، پژوهش پیرامون زندگانی نوّاب خاص امام زمان(عج)، قم، انتشارات نبوغ، 1375، ص 114 و 115.






نوشته شده در تاریخ یکشنبه 92 تیر 2 توسط یار

پذیرفتن اسلام در عالم خواب

«ملیکه» می‌گوید‌: از خواب بیدارشدم ولی ماجرای خواب را به هیچ کس و حتّی جدم امپراطور روم، نگفتم، تا مبادا به من آسیبی برسانند، ولی شب و روز در فکر این خواب عجیب بودم، و با خود می‌گفتم من در اینجا، و امام حسن عسکری «علیه‌السلام» در شهری بسیار دور از اینجا، چگونه به خانة ‌او راه می‌یابم، محبّت امام حسن عسکری «علیه‌السلام» سراسر دلم را گرفته بود تنها به او می‌اندیشیدم تا اینکه بیمار و رنجور شدم، تمام پزشکان روم را به بالین من آوردند، ولی معالجة آنها بی‌نتیجه ماند، چرا که بیماری من، بیماری جسمی نبود! تا با معالجة آنها خوب شوم.

روزی پدرم که از من ناامید شده بود، به من گفت: آیا هیچ آروزیی داری تا آن را برآورم،‌ گفتم‌: آرزویم این است که به زندانیان مسلمان که در جنگ اسیر و دستگیر شده‌اند، سخت نگیرید،  و آنها را از شکنجه معاف دارید تا شاید به خاطر این کار خوب، خداوند حال مرا نیک کند و سلامتی مرا به من بازگرداند، و حضرت مسیح«علیه‌السلام» و مادرش مریم«علیه‌السلام» بر این کار نیک به من لطف و مرحمت کنند.

پدرم خواستة مرا برآورد، عدّه‌ای از زندانیان مسلمان را آزاد کرد، و مجازات و شکنجة بعضی را بخشید، بسیار خوشحال شدم، از آن به بعد روز به روز حالم بهتر می‌شد، همین موضوع باعث شد که پدرم دستور داد تا بیشتر از زندانیان مسلمان، دلجویی کنند و آنها را ببخشند و خوشنودی آنها را به دست آورند، چهارده شب از این جریان گذشت، شبی خوابیده بودم،‌ در خواب دیدم فاطمة زهرا «علیها السلام» بانوی بزرگ دنیا و آخرت، همراه مریم«علیها السلام» و بانوان دیگر نزد من آمدند، حضرت مریم به من گفت که این بانو مادر همسر توست.

بی اختیار به یاد همسرم امام حسن عسکری «علیه‌السلام» افتادم، و قلبم فرو ریخت و به حضرت فاطمه «علیها السلام» عرض کردم از حسن عسکری گله دارم که سری به من نمی‌زند دیگر گریه امانم نداد، زار زار گریستم.

فاطمه «علیها السلام» فرمود: تا تو مسیحی هستی، فزندم به سراغ تو نمی‌آید، اگر می‌خواهی خدا و حضرت مسیح«علیه‌السلام» از تو خشنود شوند، دین اسلام را بپذیر تا چشمت به جمال امام حسن عسکری روشن شود.

گفتم: ای بانوی بزرگ! با تمام وجودم حاضرم که اسلام را بپذیرم.

فرمود: بگو

اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللهٌ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداَ رَسُولُ اللهِ؛ گفتم: «گواهی می‌دهم به یکتایی خدا و پیامبری حضرت محمد«صلی الله علیه و آله»».

آنگاه فاطمه زهرا «علیها السلام» مرا به آغوش محبتش گرفت و نوازش داد و فرمود: خوشحال باش! به تو مژده می‌دهم که از این به بعد امام حسن عسکری «علیه‌السلام»     به دیدارت خواهد آمد و تو به زیات او موفّق می‌شوی!

از خواب بیدار شدم بسیار خوشحال بودم و همواره شهادت به یکتایی خدا و پیامبری محمد«صلی الله علیه و آله» را به زبان می‌گفتم، و در انتظار دیدار امام حسن عسکری«علیه‌السلام» بودم تا شب بعد شد، در همین فکر و اندیشه خوابیدم، در خواب دیدم امام حسن عسکری «علیه‌السلام» به دیدار من آمد، از دیدار او بسیار خوشحال شدم، گله کردم که چرا به دیدار من نمی‌آمدی با اینکه دلم غرق محبّت تو بود!

فرمود: علت جدایی این بود که تو در دین اسلام نبودی، از این به بعد به دیدار تو خواهم آمد،‌ تا روزی که خداوند تو را در ظاهر همسر من گرداند.

از خواب بیدار شدم، هر شب آن بزرگوار را می‌دیدم، از آن به بعد حالم رو به بهبود می‌رفت و به لطف خدا سلامتی خود را باز یافتم.

جنگ با مسلمانان با رومیان

«ملیکه» همچنان آروز می‌کرد که روزی بیاید و از میان خاندان امپراطور روم دور شود، و از آلودگی دنیا پرستی این خاندان نجات یابد تا به افتخار و سعادت خدمت در خانه امام حسن عسکری برسد.

بین مسلمانان و رومیان، سالها جنگ بود، گاهی مسلمانان پیروز می‌شدند و گاهی رومیان، طبیعی است که در جنگ، عدّه‌ای اسیر می‌شدند و آنها را به اسارت می‌بردند، و در این جنگهای پی‌درپی گاهی از مسلمانان اسیر رومیان می‌شدند وگاهی به عکس، رومیان اسیر مسلمانان می‌شدند.

و در آن زمان رسم بود که یا اسیران را به عنوان غلام و کنیز، می‌فروختند و یا آنها را با اسیران خود عوض می‌کردند.

در یکی از مسافرتها که «ملیکه» با عدّه‌ای از بانوان همراه امپراطور بود، به لشکر اسلام برخوردند، سپاه روم با سپاه اسلام درگیر جنگ شد، در این جنگ مسلمانان پیروز شدند، عده‌ای از زنان از جمله«ملیکه »‌اسیر مسلمانان شدند، اسیران را بوسیلة کشتی از راه رودخانة دجله به بغداد برای فروش آوردند، یکی از فروشندگان، برده فروش معروفی بنام«عمرو یزید» بود.

تعیین نمایندة امام هادی«علیه‌السلام» برای خریداری

روزی امام هادی«علیه‌السلام» پدر بزرگوار امام حسن عسکری«علیه‌السلام» یکی از یارانش به نام «بشر بن سلیمان» را که در خرید و فروش برده نیز سابقه داشت در شهر سامرا دید و نامه‌ای که به زبان رومی نوشته بود و زیر آن را امضا کرده بود به او داد و همیانی پول نیز جداگانه به او داد و فرمود: «می‌خواهم بروی بغداد و با این همیانِ پول، کنیزی را خریداری کنی و به اینجا بیاوری».

بشر بن سلیمان گفت: بسیار خوب، هر امری بفرمایی اطاعت می‌کنم.

امام هادی«علیه‌السلام» فرمود: حال بشنو تا توضیح دهم که چگونه کنیزی را خریداری می‌کنی؟ فلان روز از اینجا به طرف بغداد حرکت می‌کنی، سعی کن اوّل صبح فلان روز در کنار پل رودخانة معروف بغداد باشی، وقتی به آنجا رسیدی می‌بینی چند کشتی کنار آب می‌آیند تا بار خود را خالی کنند، در این میان می‌بینی زنانی را که اسیر کرده‌اند، از کشتیها پیاده می‌کنند و به عنوان کنیز در معرض فروش قرار می‌دهند.

مشتریها می‌آیند و کنیزها را می‌خرند و با خود می‌برند، همچنان نگاه کن یک وقت می‌بینی در یکی از این کشتیها «عمرو بن یزید» دختری را در معرض فروش قرار می‌دهد، با اینکه پرده‌داران می‌خواهند کنیزان را به خریداران نشان دهند، آن دختر، خود را نشان نمی‌دهد، حجاب و عفّت خود را حفظ می‌کند، ‌او دو لباس حریر پوشیده و یک لباس پوستی گرانبها بر دوش دارد.

خریداران متوجّه او می‌شوند، و اصرار می‌کنند که او را خریداری کنند، او ناراحت می شود و به زبان رومی‌ می‌گوید :‌«وای که حجابم آسیب دید» یکی از خریداران می‌گوید: من این کنیز را به سیصد دینار خریدارم.

آن دختر به او می‌گوید: «اگر به اندازة ملک سلیمان دارایی داشته باشی، حاضر نیستم کنیز تو شوم.»

عمرو بن یزید به آن دختر می‌گوید: چاره‌ای نیست، باید تو را فروخت.

او می‌گوید: شتاب نکن، آن خریداری که من می‌خواهم پیدا می‌شود، مگر نه این است که معامله باید از روی رضایت باشد.

در این موقع نزد «عمر بن یزید» برو؛ بگو نامه‌ای برای این بانو دارم که به زبان رومی نوشته شده است، این نامه را به آن بانو بده بخواند اگر راضی شد، او را برای صاحب نامه که اوصاف و نشانه‌های صاحب نامه در آن نوشته شده، خریداری می‌کنم، وقتی که نامه را به او دادی او راضی می‌شود آنگاه او را خریداری کن و به اینجا بیاور.

«ملیکه» وقتی که همراه عدّه‌ای از بانوان اسیر شد، برای اینکه کسی او را نشناسد، خود را نرگس نامید (که تلفّظ عربی‌اش همان نرجس است)

بشر بن سلیمان طبق پیشنهاد امام هادی«علیه‌السلام» همان روز معیّن به بغداد آمد، صبح زود کنار پل بغداد رفت، دید کشتیها رسیدند، و کنیزها را در معرض فروش قرار دادند، در این هنگام کنیزی را دید که دارای آن اوصافی است که امام هادی«علیه‌السلام» فرموده بود، خریداران اصرار دارند که او را بخرند، ولی او مایل نیست کنیز آنها شود.

بُشر جلو آمد و با اجازة فروشنده، نامة امام هادی«علیه‌السلام» را به «نرجس» داد، نرجس تا آن را گشود و خواند، بی‌اختیار منقلب شد و اشک در چشمانش حلقه زد، در حالی که گریة شوق گلویش را گرفته بود به صاحبش عمرو بن یزید گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش، و اصرار و تأکید کرد که مرا حتماً به صاحب این نامه بفروش.

عمرو بن یزید، گفت: ‌بسیار خوب، مانعی ندارد، آنگاه در مورد قیمت او با بُشر بن سلیمان صبحت کرد، او به همان مقدار پولی که در همیان بود و امام هادی«علیه‌السلام» فرستاده بود، راضی شد. بُشر می‌گوید: همیان را دادم و کنیز را خریدم و با او از آنجا حرکت کردیم. او همواره نامه را بیرون می‌آورد و می‌بوسید و به چشم می‌کشید، من از روی تعجب گفتم تو که هنوز صاحب نامه را نمی‌شناسی چرا این قدر نامه را می‌بوسی؟

گفت: «معرفت و شناخت تو اندک است، اگر پیامبر «صلی الله علیه و آله» و جانشینان آنان را می‌شناختی چنین نمی‌گفتی!»

آنگاه داستان خود را از اوّل تا آخر برای من بیان کرد، من به پاکی و شخصیّت معنوی و فکر بلند و عالی حضرت نرجس«علیها السلام» پی بردم، و از آن پس بیشتر احترامش کردم تا رسیدیم، به سامّرا، و او را به حضور امام هادی«علیه‌السلام» بردم.

در این وقت امام هادی«علیه‌السلام» به او خوش آمد گفت، و احوالپرسی کرد، و سپس خواهر حکیمه خاتون را خبر کرد، و به او فرمود:‌ این است آن بانوی محترمه‌ای که در انتظار او بودی، حکیمه او را در آغوش گرفت، و خوش آمد و تبریک به او گفت، امام هادی«علیه‌السلام» به او فرمود: «عزّت اسلام و ذلّت نصرانیّت را چگونه دیدی؟» او عرض کرد: «چگونه چیزی را بیان کنم که شما بهتر از من می‌دانید.»

سپس امام هادی«علیه‌السلام» به خواهرش حکیمه فرمود: او را به خانه ببر و دستورات اسلامی را به او بیاموز، او همسر فرزندم حسن، و مادر مهدی آل محمد«صلی الله علیه و آله» خواهد بود.

مژدة امام هادی«علیه‌السلام» به نرجس«علیها السلام»

امام هادی «علیه‌السلام» به «نرجس» رو کرد و گفت:

«مژده باد تو را به فرزندی که سراسر جهان را با نور حکومتش پر از عدالت و دادگری کند، همان گونه که پر از ظلم و جور شده باشد.»

آری این چنین یک دختر پاک و دانا، ‌خود را از آلودگی کاخ شاهان نجات داد، و در خطّ جدّ مادریش شمعون قرار گرفت، و همین هدف و ایده مقدّس را دنبال کرد، خدا نیز او را کمک کرد تا سرانجام افتخار و لیاقت آن را یافت که همسر امام حسن عسکری«علیه‌السلام» مادر امام زمان حضرت حجّت«علیه‌السلام» گردد.

خواهر امام هادی«علیه‌السلام» حکیمه، او را به عنوان سیّده (خانم) می‌خواند. آن بانوی با سعادت در سال 261 هجری و به روایتی قبل از شهادت امام حسن عسکری«علیه‌السلام» از دنیا رفت، قبر شریفش در سامّرا کنار قبر منوّر امام حسن عسکری «علیه‌السلام» است.[2]

این است لیاقت و استعداد یک زن که شخصیّتش به جایی می‌رسد که قائم آل محمد«علیه‌السلام» منجی جهان بشریّت، از دامن پاک او برمی‌خیزد.

زنان مرد آفرین

محمد محمدی اشتهاردی



[1]. نام اصلی نرجس علیها السلام، ملیکا بوده است و بعدها، نرگس و صیقل نیز نامیده شده است .

 

[2]. اقتباس از بحار، ج 5، ص 6 تا 10، ریاحین الشریعه ج 3، ص24 تا 32.






نوشته شده در تاریخ یکشنبه 92 تیر 2 توسط یار

 

در جنگهای قدیم، رسم بود وقتی که شهر یا روستایی را فتح می‌کردند، مردان و زنان لشکر دشمن را اسیر می‌نمودند و آنها را به عنوان برده می‌آوردند، و در بازارها می‌فروختند.

مادر امام زمان(عج) بانوی بسیار ارجمند و پاک باعفّت یعنی حضرت «نرجس» (نرگس) از دخترانی است که در میان اسیران جنگی، از روم شرقی (حدود ترکیه فعلی) به عراق آورده شد، امام هادی (امام دهم«علیه‌السلام») او را خریداری کرد، و سپس او را به همسر فرزندش امام حسن عسکری (امام یازدهم و پدر بزرگوار حضرت حجّت امام زمان (عج) انتخاب نمود، ‌و نتیجه این ازدواج یک فرزند نورانی یعنی حضرت امام زمان«علیه‌السلام» بود که در شب نیمة شعبان سال 255  هجری در شهر سامراء به دنیا آمد، فرزندی که هم اکنون، جهان به طفیل وجودش برقرار است، و در پشت پردة غیبت بسر می‌برد و روزی خواهد آمد که جهان، تحت نظارت و رهبری او پر از عدل و داد و مهر و صفا خواهد شد، اینک توجّه کنید که نرجس خاتون [1] مادر امام زمان کیست ؟ و چگونه به خانة امام حسن عسکری «علیه‌السلام» راه یافت؟

نرجس علیها‌السّلام نوة شمعون وصیِّ عیسی«علیه‌السلام» 

مادر امام زمان«علیه‌السلام» نامش «ملیکه» (ملیکا) بود، او از طرف پدر، دختر «یشوعا» فرزند امپراطور روم شرقی بود، و از طرف مادر، نوة «شمعون» بود. شمعون از یاران مخصوص حضرت عیسی«علیه‌السلام» و وصیّ او بود.

ملیکه با اینکه در کاخ می‌زیست و با خاندان امپراطوری زندگی می‌کرد، اما آن چنان پاک و باعفّت بود که گویی نسبتی با این خاندان نداشت، بلکه به مادر و خانوادة‌ مادری خود رفته و زندگیش همچون زندگی شمعون، و عیسی بن مریم از صفا و معنویّت و پاکی خاصّی برخوردار بود. از این رو نمی‌خواست، با خاندان امپراطوری دنیا پرست، بیامیزد بلکه دوست داشت و هدفش این بود که در یک خانواه پاک خداپرست، زندگی کند، خداوند او را در این هدف کمک کرد و او را به طور عجیب به خواسته و هدفش رساند.

خواستگاری و مجلس عقد حضرت نرجس   «علیها السلام»

ملیکه وقتی که به سنّ ازدواج رسید، جدّش امپراطور روم، خواست او را به همسری برادرزاده‌اش درآورد. با توجه ‌به اینکه کسی نمی‌توانست از فرمان امپراطور سرپیچی نماید، امپراطوری از طرف برادرزاده‌اش، از ملیکه خواستگاری کرد و سپس مجلس عقد بسیار باشکوهی ترتیب داد که در آن مجلس سیصد نفر از برگزیدگان روحانیون و کشیشان مسیحی و هفتصد نفر از افسران و فرماندهان ارتش و چهار هزار نفر از اشراف و معتمدین و ثروتمندان شرکت داشتند.

مجلس در کاخ با شکوه امپراطور برگزار شد، تخت بزرگی را که با انواع جواهرات و طلا و نقره و یاقوت و عقیق، آراسته شده بود، در جای مخصوص کاخ گذاشتند، برادرزاده امپراطور روی آن تخت نشست، تشریفات مراسم عقد فراهم شد، دربانان و خدمتگزاران با لباسهای مخصوص خدمت هر یک در جایگاه خود ایستادند، در اطراف کاخ قندیلها و چهل چراغها، مجلس را جلوه خاصّی داده بود، ناقوس نواخته شد، روحانیون برجستة مسیحی کنار تخت با عبا و کلاه و لباس مخصوص، شمعدان به دست در دو طرف به صف ایستادند و کتاب مقدّس انجیل در دست داشتند، همین که انجیل را گشودند که آیات آن را تلاوت کنند، ناگهان زلزله آمد، کاخ لرزید، و هر کسی که روی تخت نشسته بود بر زمین افتاد، خود امپراطور و برادرزاده‌اش نیز از تخت بر زمین افتادند، ترس و لرز حاضران را فراگرفت، یکی از کشیشان بزرگ به حضور امپراطور آمد و عرض کرد: «این حادثه عجیب، نشانة ‌بلا و خشم خدا و علامت پایان یافتن آیین و مراسم است، ما را مرخص فرمایید برویم» . امپراطور اعلام ختم مجلس کرد، و همه رفتند، سپس دستور داد آنچه که از تخت و قندیل و چراغ و چیزهای دیگر که درهم ریخته و افتاده بود همه را به جای خود گذاشتند.

این بار امپراطور تصمیم گرفت که «ملیکه» را به همسری برادرزادة دیگرش درآورد، و با خود گفت شاید این حادثة زلزله، برای آن بود که «ملیکه همسر برادرزاده اوّلی نگردد بلکه همسر برادرزادة دوّمی شود. دستور داد مجلس را در کاخ مثل مجلس سابق آراستند، دربانان و خدمتکاران در جایگاهی مخصوص قرار گرفتند، تخت مخصوص را نیز در جای خود گذاشتند روحانیّون برجستة مسیحی را بادست گرفتن شمعدانها و با لباسهای مخصوص در کنار تخت قرار گرفتند، برادرزادة دوّمی بر تخت مخصوص نشست، همین که مراسم عقد شروع شد، و کشیشان خواستند عقد بخوانند، بار دیگر حادثه زلزله رخ داد و همة‌ حاضران پریشان شدند و رنگها پرید و مجلس به هم ریخت و تختها واژگون شد، امپراطور و برادرزادة دوّمی، از تخت بر زمین افتادند و همه وحشت زده از کاخ بیرون آمدند و به خانه‌های خود رفتند.

امپراطور، بسیار ناراحت شد، در اندوه و غم و فکر فرو رفت و لحظه‌ای این دو حادثه عجیب را فراموش نمی‌کرد.

خواب عجیب نرجس«علیها السلام»

گرچه «ملیکا» با آن طینت پاکی که داشت، خواستار چنین ازدواجی با چنان افرادی نبود، و آرزوی رفتن به خانه‌ای که پر از صفا و معنویت و خداپرستی باشد می‌کرد، اما دو حادثه‌ای که رخ داد، او را نیز غرق در تفکر کرد، با خود می‌گفت: «سرنوشت من چه خواهد شد، سرانجام کجا خواهم رفت؟ خدایا به من کمک کن و مرا نجات بده...»

او همچنان فکر می‌کرد و اندوهگین بود تا اینکه شب خوابش برد، در عالم خواب دید، جدّش شمعون همراه حضرت مسیح «علیه‌السلام» و عدّه‌ای از یاران مخصوص حضرت مسیح«علیه‌السلام» وارد کاخ شدند، ناگهان منبری بسیار با شکوه به جای تخت امپراطور گذاشته شد، سپس دید دوازده نفر که مردانی بسیار خوش سیما و نورانی و زیبا بودند وارد کاخ شدند، در عالم خواب به ملیکه گفته شد، اینها که وارد شدند، پیامبر اسلام «صلی الله علیه و آله» و علی، حسن و حسین، امام سجاد، امام باقر، امام صادق، امام کاظم، امام رضا، امام جواد، امام هادی و امام حسن عسکری«علیه‌السلام» هستند.

ناگهان مشاهده کرد که پیامبر اسلام«صلی الله علیه و آله» به حضرت مسیح«علیه‌السلام» رو کرد و گفت: ما به اینجا آمده‌ایم تا «ملیکه » را از شمعون برای فرزندم «حسن عسکری» خواستگاری کنیم.

حضرت مسیح«علیه‌السلام» به شمعون گفت: به به، سعادت به تو رو کرده، خود را با دودمان محمد«صلی الله علیه و آله» پیوند بده، شمعون از این پیشنهاد بسیار خوشحال شد. آنگاه حضرت محمد«صلی الله علیه و آله» به منبر رفت و خطبة عقد را خواند و «ملیکه» را به عقد امام حسن عسکری «علیه‌السلام» در آورد، و سپس حضرت مسیح و شمعون و یاران مسیح «علیه‌السلام» به این عقد گواهی دادند.


 






نوشته شده در تاریخ یکشنبه 92 تیر 2 توسط یار

Inline image 1






نوشته شده در تاریخ یکشنبه 92 تیر 2 توسط یار
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin