پيام
+
ظهر عاشورا 88 بود...طبق روال هرسال به دانشگاه تهران رفته بوديم...نزديک اذان شد..هرسال با ذکر علي اکبر حسين...اذان انتظار پخش ميشد و منتظر اين ذکر بودم...ناگهان به جاي ان شنيدم حاج سعيد گفت:همگي ميريم خيابان انقلاب ...انقلاب شلوغ شده ...عاشورايي عمل کنيم...يک آن تصميم گيري سخت بود!هرکس به چيزي فکر ميکرد!!نماز اول وقت مهمتره!خطر ناکه !!چه جوري بريم خونه!!واقعا تصميم کيري سخت بود که وظيفه چيست و من..
ب مثل بصيرت...ميم مث
100/4/7
يار دروني
همراه با انها به انقلاب رفتيم...موتور سوارها بودند و سرو صدا...گروهي خيابان وليعصر بالا رفتند و ما در انقلاب ميدويديم و شعار ميداديم..خودم ديدم که چادر خانمي از دوستان را از سرش کشيدند...خودم ديدم که اتش زدند وبسيجيان را ميزدند...
هادي قمي
و من ...
يار دروني
البته جمعيت ما باعث شد انها فرار کنند...اما اوضاع سختي بود...مردي گريه ميکرد و روبروي اتش نيمه جان گريه ميکرد و توضيح ميداد چطور چند بسيجي را که بي سلاح بودند در اتش گرفتار کرده بودند و ميزدند!!!
يار دروني
من هنوزم از فتنه گران نميگذرم...انها را نميبخشم...بلاهايي بر سرمان امد که هنوز بيان نشده!!!...من در صحراي قيامت از شاکيانم...
يار دروني
نماز ظهر را نهايت در چهارراه وليعصر خوانديم...از ترس اينکه چادر را از سرمان نکشند همراه جمعيت ميدويديم و ياد عصر عاشورا بودم و زينب... طفلان حسين... واتش ...و معجر...و امان از دل زينــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب