دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان
بانگ جرس به شوق به منزل رسیدن است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شوق گریبان دریدن است
شامم سیه تر است زگیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
بوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است .
بگرفت آب و رنگ زفیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر غصه دل من ناشنیدن است
آن را که لب به دام هرس گشت آشنا
روزی « امین » سزا لب حسرت گزیدن است
------------------------
چون آسمان مه آلودهام زتنگ دلی نسیم صبح نمیآورد ترانه شوق لب از حکایت شبهای تار میبندم چون شمع کشته ندارم شرارهای به زبان بی دلی و خموشی چون نقش تصویرم عقیق سرد به زیر زبان تشنه نهم گزارش غم دل را مگر کنم چو امین جدا زخلق به محراب جمکران بی تو
ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ
زجام عشق لبی تر نکرد جان بی تو
پر است سینهام ز اندوه گران بی تو
سر بهار ندارند بلبلان بی تو
اگر امان دهدم چشم خونفشان بی تو
نمیزند سخنم آتشی به جان بی تو
نمیگشایدم از بی خودی زبان بی تو
چو یادم آید از آن شکرین دهان بی تو